شعر مهدوی
مجتبی احمدی
برچسبها :
بـي نگاهت... بـي نگاهت... مرده بودم بارها...
اي كه چشمانت گره وا مي كنـنـد از كارها
مهر تو جاري شده در سينــه ي دريا و رود
دور دستاس تو مــي چرخند گندمــزارها ..
باز هم چيزي به جز نان و نمك در خانه نيست
با تو شيريـــن است اما سفـــره ي افطارها..
باغ غمگين است، لبخندي بزن تا بشكفند
ياس ها،آلاله ها، گل پونه ها، گل نارها
برگ هاي نازكت را مرهمي جز زخم نيست
دورت اي گل ، سر بر آوردند از بس خارها...
بعد تو دارد مدينــه غربتـــي بي حد و مرز
خانه هاي شهر.. درها .. كوچه ها.. ديوارها..
نخل هاي بي شماري نيمه شب ها ديده اند
سر به چاه درد برده كـــــوه صبري ، بارها ...
بهار از قدمت برگ و بار مي گيرد
بهشت از فدک تو انار مي گيرد
به رسم عشق صبوري ، وگرنه حق ِ تو را
اگر اراده کني ذوالفقار مي گيرد
به کوچه هاي مدينه بگو که بعد از تو
علي (ع) از عالم و آدم کنار مي گيرد
أشمّ رائحة طيبة ، روايت کن!
حديث از نفست اعتبار مي گيرد
دلم گرفته و در گردش است تسبيحم
که در مدار تو دلها قرار مي گيرد
مي آيد آنکه از آيينه کاري حرمت
به دستمال ظهورش غبار مي گيرد
در این بهار، به دشت و دمن چه می گذرد؟
به حال باغچه، بی یاسمن چه می گذرد؟
صدای شادی گنجشک ها نمی آید
به شاخه های تر نارون چه می گذرد؟
صدای گریه ی خاموش بلبلان از چیست؟
مگر به ساحت سبز چمن چه می گذرد؟
به حال ماه، که با آه و چاه خواهد شد
پس از تو هم نفس و هم سخن چه می گذرد؟
فقط همان درِ آتش گرفته می داند
به زینبت، به حسین و حسن چه می گذرد
میان این همه، کو محرمی که شرح دهد
میان خانه ی مولای من چه می گذرد
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد
خواست تا غسلت دهد آب روان آتش گرفت
هان چه می پرسی چه پیش آمد؟ زمین را آب برد
بادبانِ کشتی پیغمبران آتش گرفت
یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت
یک طرف از درد غربت کهکشان آتش گرفت
رفت سمت آسمان روحت! زمین از شرم سوخت
در زمین جسم تو گم شد، آسمان آتش گرفت
چشم همه چشمه هاي جوشان به خداست
يا من ارجوه لكل خير ، يا اِبنُ الرضا
روضه اي مهمانمان كن سامرا ، اِبنُ الرضا
جامعه خواندن چه زيبا مي شود بين حرم
شام هجران ، گوشه ي ايوان طلا ، اِبنُ الرضا
لطف كن با بال اشك روضه دل را پر بده
در هواي ، زخمي از زهر جفا ، اِبنُ الرضا
با گريز روضه ات دل مي شود غرق بلا
سامرا هم مي شود كرببلا ، اِبنُ الرضا
روضه خوان مي گفت جسم اطهرت تشيع شد
جان فداي آن سر از تن جدا ، اِبنُ الرضا
لحظه ي آخر سرت بر زانوي فرزند بود
واي من از راس روي نيزه ها ، اِبنُ الرضا
نيست در شانت اگر ابيات ناچيز حقير
گوشه چشمي تا شود حقت ادا ، اِبنُ الرضا
كاش مي شد تا بيايد مهدي صاحب زمان
با دل غرق به خونت كن دعا ، اِبنُ الرضا
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد
خواست تا غسلت دهد آب روان آتش گرفت
هان چه می پرسی چه پیش آمد؟ زمین را آب برد
بادبانِ کشتی پیغمبران آتش گرفت
یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت
یک طرف از درد غربت کهکشان آتش گرفت
رفت سمت آسمان روحت! زمین از شرم سوخت
در زمین جسم تو گم شد، آسمان آتش گرفت
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم؛ خیلی نمی مانم
کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم
رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده ی ساده
دوبیتی های باباطاهرم عریان عریانم
شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله ی چنگیزخان آمد؛ نمی دانم -
چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه ام می سوخت؛ گفتم آه...دیوانم...
چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم
من آن شاهم که پیش چشم من در کاخ، یک بانو
پی تحریم تنباکو شکسته تُنگ قلیانم
فراوان داغ دیدن ها؛ به مسلخ سر بریدن ها
حجاب از سر کشیدن ها؛ از این غم ها فراوانم
شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغ دار کشته ی حمام کاشانم
سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم
من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم
گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم
صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه ایم از جان، کمی باران بنوشانم
سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم
شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم
اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم
چشم همه چشمه هاي جوشان به خداست
در این بهار، به دشت و دمن چه می گذرد؟
به حال باغچه، بی یاسمن چه می گذرد؟
صدای شادی گنجشک ها نمی آید
به شاخه های تر نارون چه می گذرد؟
صدای گریه ی خاموش بلبلان از چیست؟
مگر به ساحت سبز چمن چه می گذرد؟
به حال ماه، که با آه و چاه خواهد شد
پس از تو هم نفس و هم سخن چه می گذرد؟
فقط همان درِ آتش گرفته می داند
به زینبت، به حسین و حسن چه می گذرد
میان این همه، کو محرمی که شرح دهد
میان خانه ی مولای من چه می گذرد
بـي نگاهت... بـي نگاهت... مرده بودم بارها...
اي كه چشمانت گره وا مي كنـنـد از كارها
مهر تو جاري شده در سينــه ي دريا و رود
دور دستاس تو مــي چرخند گندمــزارها ..
باز هم چيزي به جز نان و نمك در خانه نيست
با تو شيريـــن است اما سفـــره ي افطارها..
باغ غمگين است، لبخندي بزن تا بشكفند
ياس ها،آلاله ها، گل پونه ها، گل نارها
برگ هاي نازكت را مرهمي جز زخم نيست
دورت اي گل ، سر بر آوردند از بس خارها...
بعد تو دارد مدينــه غربتـــي بي حد و مرز
خانه هاي شهر.. درها .. كوچه ها.. ديوارها..
نخل هاي بي شماري نيمه شب ها ديده اند
سر به چاه درد برده كـــــوه صبري ، بارها ...
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل كردی
معمای ادب را با همین ابیات حل كردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل كردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان كاری كه هاجر وعده كرد و تو عمل كردی
كشیدی با سرانگشتت به خاك مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاك طف بدل كردی
خودش را در كنار مادرش حس كرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شكر بودی زینب خود را بغل كردی
چه شیری دادهای شیران خود را كه شهادت را
درون كامشان شیرینتر از شهد و عسل كردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشك خود، اعرابشان را بیمحل كردی
این زن که می بینی نگاهی خاص دارد
در چشمهایش معدن الماس دارد
او عاشق شاهی است که جای زر و سیم
تنها دو تا پیراهن کرباس دارد
هنگام گندم آرد کردن گفتگوها،
با خاطرات نیلی دستاس دارد
با بچه های فاطمه چون همنشین است
با اینکه زهرا نیست بوی یاس دارد
فانوس حاجات جهانی روشن است از
لطفی که نور چشم او _عباس _دارد
موضوعات
آرشیو
لینکستان
درباره ما
پیوند های روزانه
آمار وبلاگ