ز احمد عرشیان تکریم کردند

به پیش پای او تعظیم کردند

به جای دستۀ گل بر محمّد

به او بانوی گل تقدیم کردند

***

روزی که بهشت دین شکوفائی داشت

سرتا به قدم سرور و زیبائی داشت

با آمدن فاطمه، پیغمبر وحی

گلخنده و لبخند تماشائی داشت

سیدهاشم وفائی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

امروز سحاب رحمت حق بارید

شد نسل محمد ابدی و جاوید

محبوب ترین بنده ی ایزد زهراست

تا کور شود هر آنکه نتواند دید

اصغر چرمی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

امشب نشسته ام بنویسم ترانه ها

از باغ از بهار من از مادرانه ها

از دست پُر امیدم و تسبیح دانه ها

از این دلی که پر زده از آشیانه ها

شکرش میان این همه سر سروری شدیم

مانند یازده پسرش مادری شدیم

آیینه ای گرفته خدا در برابرش

خورشیدی از تمامی انوار انورش

امشب خدا نشسته خدا با پیمبرش

امشب پدر رسیده به دیدار مادرش

تعظیم تو به او نه که بر هست واجب است

از این به بعد بوسه بر این دست واجب است

تا مه کرده نام شما قیل و قال را

پیدا نموده با تو کرامت کمال را

گم کرده عقل پیش شکوهت خیال را

پنهان جمال کردی پیدا جلال را

هر چند کار توست که پیغمبری کنی

تو آمدی که پای علی حیدری کنی

این باغ ها معطر زهراست یا علی

این موج موج کوثر زهراست یا علی

آری تمام باور زهراست یا علی

نام تو نام دیگر زهراست یا علی

آغاز آفرینش از آغاز فاطمه است

یعنی علی حقیقت اعجاز فاطمه است

خورشید زیر پای تو خشت محقریست

کار نگاه چشم شما ذره پروریست

خاک حسینیه شدنم لطف مادریست

خانم تمام حرف من این بیت آذریست

"بنیانگذار مکتب غیرتدی فاطمه

عباسَ درس معرفت اُورگدی فاطمه"

عمریست تا به لطف تو زنجیر می شویم

با بوی نان تازه نمک گیر می شویم

باز از تنور روشن تو سیر می شویم

شکرش ! کنار خانه تو پیر می شویم

در روضه باز چایی دم کرده ی تو بود

این لطف ، لطف دست وَرم کرده ی تو بود

خانم میان صحن رضا نام تو بس است

پای ضریح وقت شفا نام تو بس است

پایین پا به جای دعا نام تو بس است

دردی مگر برای دوا نام تو بس است

نام تو بر لبم دم باب الجواد بود

فیض تو بود از سر من هم زیاد بود

آواره ایم پای شما خوش بحال ما

مشمول هر دعای شما خوش بحال ما

پروانه ی عزای شما خوش بحال ما

مجنون کربلای شما خوش بحال ما

آهی بکش که سینه ی ما کربلایی است

تا یاد توست حال دلم مجتبایی است

می خواست حامی مادر شود نشد

مرهم برای زخم کبوتر شود نشد

تا مانع هجوم ستمگر شود نشد

شاید به جای روی تو پرپر شود نشد

ای وای من که برگ گلی ضرب شست خورد

ضربی ز روی و ضربه ای از پشت دست خورد

حسن لطفی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

عشق وقتی مرا صدا می کرد

درد جان مرا دوا می کرد

چون نسیمی دل غریب مرا

با گلی یاس آشنا می کرد

به روی تشنگان رحمت دوست

در رحمت دوباره وا می کرد

همچو مرغ سحر همه هستی

زمزمۀ خدا خدا می کرد

گاه دستم به آسمان ها بود

گه زبان دلم دعا می کرد

با گلابی که ریخت از چشمم

گفتگو با ستاره ها می کرد

چون پرستوی عاشقی بودم

که پر و بال شوق وا می کرد

چه شب پُر ز رحمتی که خدا

هرچه می خواستم عطا می کرد

به امید مدینۀ زهرا

دل غمدیده گریه ها می کرد

عشق با خود پیام شادی داشت

مرغ دل را ز غم رها می کرد

گوش جان باز کردم و هاتف

این سخن دم به دم ادا می کرد

صلوات علیه من غفار

وعلی اهلبیت الاطهار

گل چو دفتر گشود یازهرا

بلبل از تو سرود یازهرا

بر مشامم ز عرش در قدمت

می رسد بوی عود یازهرا

حوریان درحضور تو آیند

به سلام و درود یازهرا

سائلان حریم تو هستند

کرم و لطف و جود یازهرا

عشق در هر کجا که زانو زد

از تو گفت و شنود یازهرا

به ولای تو کز ازل مهرت

دل ما را رُبود یازهرا

عطر جنّت به عرش بخشیدی

در قیام و قعود یازهرا

دین و ایمان و عصمت و تقوا

از تو دارد نمود یازهرا

به خدا آگه از مقام تواند

همه غیب و شهود یازهرا

گر بنام تو لب گشودم من

لطف لطف تو بود یازهرا

صلوات علیه من غفار

وعلی اهلبیت الاطهار   

دل سرای تو بود می دانم

مبتلای تو بود می دانم

گرکه بلبل به گل وفائی داشت

از وفای تو بود می دانم

جنتی را که حق به تو بخشید

رونمای تو بود می دانم

عشق از روز اوّل خلقت

آشنای تو بود می دانم

عطر جانبخش عالم هستی

از دعای تو بود می دانم

همه شب این پرستوی عاشق

در هوای تو بود می دانم

در مسیر وفا علی تنها

پا به پای تو بود می دانم

ماجرائی که در مدینه گذشت

کربلای تو بود می دانم

چشم و جان و دل علی عمری

در عزای تو بود می دانم

آنکه از مدح تو سخن می گفت

آن خدای تو بود می دانم

این نوائی کز آسمان آمد

در ثنای تو بود می دانم

صلوات علیه من غفار

وعلی اهلبیت الاطهار

گر که بوی مدینه دارد دل

آرزوی مدینه دارد دل

به شمیم بقیع تو سوگند

رنگ و بوی مدینه دارد دل

همه شب با ستارگان فلک

گفتگوی مدینه دارد دل

قبلۀ دل بود، اگر عمری

رو به سوی مدینه دارد دل

قمری پرشکسته ام امّا

های و هوی مدینه دارد دل

کاروانی ز آرزو و امید

رو به کوی مدینه دارد دل

عقده هائی به اشک و خون غلطان

از گلوی مدینه دارد دل

بین اشک و غم و پریشانی

جستجوی مدینه دارد دل

سینه ای غم گرفته از داغت

رو به روی مدینه دارد دل

گرچه مستی شور و عشق و وفا

از سبوی مدینه دارد دل

با چنین نغمۀ دل انگیزی

رو به سوی مدینه دارد دل

صلوات علیه من غفار

وعلی اهلبیت الاطهار

ای که چشمت همیشه بارانی است

دل دریائی تو طوفانی است

آسمان دعای تو از اشک

همه شب تا سحر چراغانی است

در نماز شب و دعای سحر

نغمه های لب تو قرآنی است

داده بر ما پیام آزادی

ناله هایت اگر چه زندانی است

میزبان غمی و این مسکین

همه شب در دلت به مهمانی است

از چه برخوان غم نشستی تو

قسمت تو چرا پریشانی است

عمر تو همچو گل بُود کوتاه

گریه هایت اگر چه طولانی است

شمع عمر تو شد خموش امّا

نام تو روشن است و نورانی است

ای که با یاد قبر پنهانت

کار ما گریه و گل افشانی است

چشم ما و عنایت و کرمت

خانۀ عمر رو به ویرانی است

تا نفس می رسد وفائی را

در همین نغمه و غزلخوانی است

صلوات علیه من غفار

وعلی اهلبیت الاطهار

سیدهاشم وفائی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

كیست زهرا آنكه عطر سیب جنّت می دهد

نام زیبایش به جان و دل محبت می دهد

كیست زهرا آنكه خلقت بی وجودش هیچ نیست

او كه پیوند نبوت با امامت می دهد

كیست زهرا بانویی از جنس باران جنس نور

رحمت نابی كه بر هر سینه بهجت می دهد

كیست زهرا دختری بهتر ز مادر بر پدر

آنكه درس مادری بر كل خلقت می دهد

كیست زهرا حضرت انسیۀ حوراستی

نور آن حوریّه بر انسان طهارت می دهد

كیست زهرا حضرتِ عبدِ عبیدِ كردگار

آنكه با رفتار خود درس اطاعت می دهد

كیست زهرا آنكه دارد بر بشر فخر و شرف

هركه پوید راه وی بر خویش قیمت می دهد

فاطمه آموزگار مكتب پیغمبران

فاطمه بر اولیا درس شجاعت می دهد

مِهر او صدجا گِره از كارها وا می كند

نام او حتی به هر مظلوم قدرت می دهد

در جهان زهرائیان برتر ز خَلق عالمند

پس خدا ایرانیان را خویش رفعت می دهد

هركه دارد حبّ زهرا را خداوند كریم

بر محبّ حضرتش از غیب نصرت می دهد

پرچم زهرا به هر كشور شود در اهتزاز

بی گمان آن خطّه را الله عزت می دهد

هركه سازد راه زهرا را مرام خویشتن

دیر یا زود عاقبت تشكیل دولت می دهد

گفتمانِ پیشرفتَش هم شعاری بیش نیست

آنكه روی مصلحت شور عدالت می دهد

سالكِ بی ادعا در هر فراز و هر نشیب

با دل و جان تن به فرمان ولایت می دهد

مكتب زهرا كجا و مكتب بیگانگان

مكتب زهرای اطهر درس غیرت می دهد

□□□

كیست زهرا نام او ما را وجاهت می دهد

كیست زهرا آنكه دلها را حلاوت می دهد

بانوان فاطمی درس تشخّص خوانده اند

چون فضیلت های او زن را اصالت می دهد

روز مادر را به مادر می توان تبریك گفت

مادر هستی اگر زهراست ، رخصت می دهد

چادرش غیر مسلمان را مسلمان می كند

با حجاب و عفتش تعلیم عفت می دهد

چون به محراب نماز خویش می سازد قیام

هر ركوع و سجده اش خوف قیامت می دهد

با وجود آن مصیبت های سخت و بی شمار

خطبه های آتشینش درس همت می دهد

هركجا بیداریِ دلهاست مرهون وِی است

قصۀ پر غصۀ او درس عبرت می دهد

گركه اُمت های اسلامی به او روی آورند

خود نشانِ توده ها، راه هدایت می دهد

یوسف زهرا به او وقتی توسل می كند

پیرو دستور او پایان به غیبت می دهد

بعد حكم مهدی اَش رو می كند سوی حسین

وز میان قتلگاهش اذن رجعت می دهد

بر تمام مومنین و شیعیان و شاهدان

مُهر رجعت را بدستان كرامت می دهد

روز محشر چون ندا آید كه آمد فاطمه

حضرت سبحان به او اذن شفاعت می دهد

چونكه اسباب شفاعت را بگیرد روی دست

دست قهّار خدا حكم قضاوت می دهد

ایزد منّان میان آیه های مُصحَفَش

بر جفا كاران او دستور لعنت می دهد

این دعای خیر باید زینت لب ها شود

اِنتقم یا منتقم! تیغ تو نصرت می دهد

محمود ژولیده


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

ملیکه ای ملکوتی سریر می آید

الهه ای به نقابی حریر می آید

ز عرش بس که فرشته ز فرش می بارد

صدای هلهله از چرخ پیر می آید

پیاله ها همه لبریز و تاکها سیراب

چه کوثری است که این سان کثیر می آید

تمام آینه ها را شکسته انوارش

شگفت آینه داری منیر می آید

چنان شکوه نزولش گرفته عالم را

که آفتاب غباری حقیر می آید

زمین به شوق قدومش به خویش می بالد

و هرچه هست به چشمش فقیر می آید

شب است و کعبه چه نا باورانه می بیند

که ابر مهر به این گرم سیر می آید

هزار آبشار از بهشت می ریزد

هزار چشمه به چشمم کویر می آید

به سوی خانه ی خورشید دستهاست بلند

که مادرانه کسی دستگیر می آید

رسید کعبه برای طواف قبله ی خود

به گرد خانه ی او سر به زیر می آید

گشود شهپر خود را و گفت جبرائیل

چقدر زیر قدومت حصیر می آید

ز فرط شوق پیمبر به خود نمی گنجد

ز عطر هر نفسش یا مجیر می آید

گرفت تنگ درآغوش و دید از قلبش

صدای زمزمه ای دلپذیر می آید

تپش تپش ز دلش یا علی علی جاریست

نفس نفس ز لبش یا امیر می آید

رسید تا که بدانند آسمانی ها

برای شیر خدا هم نظیر می آید

بگو به دشمن مولا که دشمن زهراست

هنوز از دهنت بوی شیر می آید

قسم به مادر دریا،قسم به مادر آب

که شور موج به هر آبگیر می آید

طلوع می کند از پشت ابرها خورشید

ز شام غیبت خود گرچه دیر می آید

برای آنکه ببینیم قبر مادر را

ز راه مرحم زخم غدیر می آی

حسن لطفی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

زهی کوی کسی کز خون بود آب خیابانش

ز سرهای عزیزان چیده گلدان گرد میدانش

به خورشید قیامت می شود منجر به هر جلوه

تشرف های آئینه به صحن شبنمستانش

به زیل نام او جز حاشیه متنی نمی جوشد

که دارد منشئاتش شأن فرعیت به عنوانش

چنان وقت کرم از شش جهت بر تاخت می آید

که از پیراهن خود نیز رد گردد به طوفانش

کدامین نعره از سجاده حیدر را مدد فرمود

که می پوشد نعم یا سیدی شمشیر عریانش

زکاتی داشت خونم گیج تحویلش شدم

دیدم که حتی میرود عید سعید فطر، قربانش

دچار رنگ تیغ جلوه اش هم بهت مقبول است

شهید آید به محشر هر جان بازد به بهتانش

زهی بانوی جعفر پاسبان حمزه دربانی

که صد چشمی نگه دار است اورا مرد مردانش

زکوران نیز در ستر تجلی گشته او پنهان

که ممکن بود دیدارش دهد چشمی به کورانش

اگر میلش به اطعام تجلی می کشد حیف است

سر ما شاعران را خود نسازد آب گردانش

گناهانم فدای عصمت محضی چنین یا رب

که یوسف می شود با دیدن او گرگ کنعانش

چنان معصوم بگذشته است از همسایه اش کز

شوق به کارت می برد مریم هنوز از چشم جیرانش

اگر از ناز عزت پشت پلکی می کند نازک

همان کیفیت لطف است افتاده به مژگانش

به جمع پنج تن از چهار سو در هشت چشم آید

علی موسی الرضا پیدا شدا از آئینه بندانش

به قم به چادرش افتاده جمعی یارضا گویان

گروهی حضرت معصومه گویان در خراسانش

چنین شأنی که من میبینم از حیث أحد کامل

ندارم شک که در خلوت پرستیدست شیطانش

حدیث کامل لولاک شرح کاملی دارد

چو لولای در جنت بچرخد تحت فرمانش

به شأن خویش دارد إلتجی از فرط آگاهی

اگر دستی بگیرد در خرامیدن به دامانش

عبور از شام ظلمانی است شرط مردن روشن

کلید برق هستی مانده در آنسوی دارانش

جلالت مرحمی از نوع دیگر دارد ای غافل

همان شمشیر بیرون می زند آخر ز درمانش

به دربار زنی کز غیر خود رو در حجاب آرد

نظر دارد به الله الصمد نقاش ایوانش

به شهر قم به چشمم از دهانی شادباش امد

کدامین پسته خندیدست به بادام سوهانش

به امکان کسی دلداده ام کز شدت اعجاز

جمل را در ته سوزن کند با بار کوهانش

مگو گستاخ شیون بوده این نو شاعرالکن

به قدر وسع خود کرده است معنی تازه کتمانش

محمد سهرابی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

می نویسم به نام حضرت نور

می نویسم به خطِّ شعر و شعور

دست در دست عشق بگذارم

تا رساند مرا به فیض حضور

از تو باید سرود پس حالا

سخنم می رسد به وقت ظهور

دو سه خطّی نگاه می خواهم

تا قلم وصف تو كند ، پرشور

قصد دارم كه مست عشق شوم

بده دستم كمی شراب طهور

تو نه مریم ، نه آسیه ، حوا

تو جدایی زِ هر پری ، هر حور

نام تو منحصر به نام خودت

جلوه كرده درون تو ، مستور

با تو عیسی ، مسیح خواهد شد

وَ كلیمی رسد به وادی طور

اِن یكاد پیمبری ، بانو

تو كه باشی از او بلاست به دور

تو كه مجموعه ی كمالاتی

مادر مهربان ساداتی

ركن دین و اساس ایمانم

من به دست شما مسلمانم

از ازل بیقرار تو بودم

تا ابد بیقرار می مانم

بگذارید از شما باشم

من هم از نسل پاك سلمانم

پر پرواز را به من دادند

تا دخیلت شدند دستانم

دلم از هُرم عشق می سوزد

قطره ای اشك،روضه می خوانم

كوچه ها یاس را نفهمیدند

با همین غصه ها پریشانم

تو كه جان پیمبری ، زهرا

گفته بابات : فاطمه جانم

مدح تو كار احمد و حیدر

من كجا ، مدح تو... نمی دانم

جزء سی را ورق زدم بانو

گفته ام بین صوت قرآنم

لیلة القدر، قدر فاطمه است

لَکَ صَدرَک به صَدر فاطمه است

ای كه در عرش، دولتی داری

در قیامت، قیامتی داری

ای بزرگ قبیله ی عصمت

چه شكوهی، چه شوكتی داری

نطفه ات سیبی از بهشت خداست

عجب اصل و اصالتی داری

هركسی حاضر است خواهد دید

روز محشر ، علامتی داری

دست عباس زیر چادر توست

چه مبارك شفاعتی داری

تو خودت حیدری، برای خودت

رهبری و سیادتی داری

عدّه ای گرگ بی حیا بودند

كه ندیدند ، عزتی داری

دشمنت خوار شد زمانی كه

پشت در دید همّتی داری

گفته ای من فدایی علی ام

چه جلالی ، چه هیبتی داری

فاطمی هركه بود، مادری است

فاطمی هركه ماند، حیدری است

حمید رمی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

در میان شعر تو بانو! اگر حاضر شدم

خواندم اول کوثر و با نام تو طاهر شدم

در خیالم صحن و گنبد ساختم، زائر شدم

نام شیرین تو  بردم فاطمه! شاعر شدم

رشته‌ای بر گردن ابیات من افکنده دوست

می‌برد شعر مرا آنجا که خاطر خواه اوست

ناگهان دیدم میان خانه‌ی پیغمبرم

چون خدیجه غرق نوری از جهانی دیگرم

چرخ می‌زد یک نفس روح القدس دور و برم

تا نوشتم فاطمه، بوسید برگ دفترم

از شکوهش آسمان ساییده اینجا سر به خاک

آسمان را با خودش آورده این دختر به خاک

ای محمد! دشمنت را دوست ابتر می‌کند

خانه‌ات را بوی ریحانه‌‌ معطر می‌کند

دیدنش بار رسالت را سبکتر می‌کند

دختر است اما برایت کار مادر می‌کند

دختران آیات رحمت، مادران مهر آفرین

می‌شود ام ابیها، هر دو باهم، بعد از این

یک زره خرج جهازت، حُسن‌هایت بی‌شمار

با تو حیدر روز خیبر حرز می‌خواهد چکار؟

تا تو از تیغ دودم با عشق می‌گیری غبار

بعد از این مستانه‌تر صف می‌شکافد ذوالفقار

قوت بازوی مولایی به مولا، فاطمه!

قصه‌ی پیوند دریایی به دریا، فاطمه!

در هوای عاشقی با هم کبوتر می‌شوید

هر دو کوثر می‌شوید و هر دو حیدر می‌شوید

هست شیرین نامتان، قند مکرر می‌شوید

هر دو در کفواً احد با هم برابر می‌شود

بیت‌هایم بر درِ بیت تو زانو می‌زنند

شاعران تنها برای یک نظر، رو می‌زنند

در کسا، بی پرده با الله صحبت می‌کنی

هل اتی را سفره‌ی نور و کرامت می‌کنی

فکر خلقی، نیمه شب با حق که خلوت می‌کنی

در غم همسایه، ترک خواب راحت می‌کنی

مادری الحق چه می‌آید به نامت، فاطمه!

می‌دهد از سوی ما مهدی سلامت، فاطمه!

امتحان پس داده‌‌ای در آسمانها پیش از این

سالها بر عرش می‌تابید نورت چون نگین

حضرت حق چون دلش آمد بیایی بر زمین

واقعاً "الحمد للهِ ، رب العالمین"

جلوه‌ی نور تو را تنها خدایت دید و بس

فاطمه! قدر تو را تنها علی فهمید و بس

عالمی در حیرت از این آسیا چرخاندنت

با تبسم خستگی را از علی پوشاندنت

در عجب روح الامین از طرز قرآن خواندت

پیش نابینا میان حِصن چادر ماندنت

حجب میراثت، حیا سایه نشین چادرت

داده دل حتی یهودی هم به دین چادرت

سفره‌‌ی نان خالی اما سفره‌ی انعام پُر

خانه‌ات میخانه، ساقی با سخاوت، جام پر

از تو راضی و دلش از گردش ایام پر

کعبه از بت خالی اما کوچه از اصنام پر

ای زبانت ذوالفقارِ حیدر بی‌ذوالفقار!

بت شکن! برخیز، بسته دست او را روزگار

قاسم صرافان


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

امـروز هـستی آفرین، هستی به  پـیغمبر دهـد

  امـروز جـبرئیل از شَعَف، بر بـاد بـال و پـر دهد

امروز از جام ولا، حق خـلق را سـاغر دهـد

 امــروز خــتم الا نبیاء گــل بـوسه بـر کـوثر دهد

امـروز گـلزار جـهان، بـوی خوش دیگر دهد

   امـروز عـیسی بـر فـــــلک آوای شـادی سـر دهد

امـروز یــاسین جــلوه گر، امروز طاها آمده

 والشمس خوان و اللیل گـو، زهـرا بـه دنـــیا آمده

امــروز در بـزم نــبی یـزدان ثنا خوانی کند

 یزدان ثنا خوانی کنـد، رضـوان گُـل افـشانی کـند

میـــکال بــوسد آســتان، جبرئیل در بانی کند

 گـردون بهر سو گردد و خــــورشید گـردانی کند

جــنت زنـــد جـــام جــنون، دوزخ گلستانی کند

زیـــبد کـه هـر پــیغمبری فــرزند قـــربانی کــند

 زیـــرا کــه بــا حُــسن خـــدا فرزند احمد آمده

 اُم الائــمه فــــــاطمه دُخـــــت مـــــــــحمـــد آمده

مــمدوحـه خـــتم رَسُــل، مــحبوبه یکتاست این

توحید از پا تا به سر قـرآن ســر تا پـــــاست این

با یک جهان نور و ضیاء خورشید نا پـیداست این

 از فــکر مـا از وهم مـا، از وصف مـا بالاست این

مریم مگو، مادر بگو، بر یـــازده عیسی است این

چونش نبوسد مصطفی زهراست این زهراست این

مـــریم به اِبْریق جــنان لـبخند زن می شویدش

ختم رسل از جـان و دل مـی بوسد و مــی بویدش

بـاید خـدا فـرمان دهـد ز آغـاز بـر پـــیغمبرش

یـک اربعین دوری کند از هــــمسر نیک اخترش

در این چهل شب لحظه ای نبود جدا از داورش

 بــــاشد بـهر حـال و هـوا حـال و هـوای دیـگرش

بـر لـعل لب دُرّ دعـا در دیده غلطان گوهرش

  تــنها مــحمد بـــــــاشد و ذات خـــــدای اکــــبرش

 بعد از چهل شب حق بر او اِنسیة الحـورا دهد

 اِنسیة الـحـورا دهــد، زهـــرا دهــد، زهــرا دهــد

  ای تربت گـــم گشته ات بیت الحـــــرام انــبیا

  صَـــحن بــقیعت خـــوشتر از دار الـــسلام انـبیا

تــعریف تـو، اوصــاف تــو، روح کلام انبیا

 نـــام تــو در مـــوج بــلا ذکـــر کــــــــــلام انـبیا

از کــوثر احــسان تــو، پُـر گشته جام انبیا

  تــنها نــه مــام احـــمدی، مـــام تــــــــمام انــبیا

حُـبت تمام دین مـن، مـهرت تـمام هست من

 ای وای اگـر از مـرحمت فـردا نــگیری دست من

استاد سازگار


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/30 - 09:17 | 1 2 3 4 5

تاکه سائل می رسد بردر خجالت می کشد

چون که دیگر نیست آب آور خجالت می کشد

تاکه او را فاطمه در خانه می نامید علی

زینبش می دید از حیدر خجالت می کشد

مادری کرده برای زینب اما باز هم

تاصدایش می کند مادر خجالت می کشد

کاروان آمد مدینه چون که عباسی ندید

دید پاشیده شده لشگر خجالت می کشد

مادر ساقی دشت کربلا با این مقام

از علی و آل اودیگر خجالت می کشد

مادر ماه است اما کاروان را دیده و

از نبود چند تا اختر خجالت می کشد

اینقدر حرف از دو دست بسته زینب نزن

حضرت ام البنبن بدتر خجالت می کشد

صحبت از مشک وعلم شد باز هم ام البنین

 روگرفته با دوچشم تر خجالت می کشد

گاه ازروی سکینه گاه از زینب ولی

بیشتر از مادر اصغر خجالت می کشد

چار تا اولادداده حضرا ام الادب

باز از اولادپیغمبر خجالت می کشد

شاعر: مهدي نظري


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

دل من خسته ز غم هاست کجایی عباس 

مادرت بی کس و تنهاست کجایی عباس 

مثل هر روز در این خانه دوباره پسرم

روضه شرم تو برپاست کجایی عباس 

مثل هر روز منم فاتحه خوانت مادر

دلم از داغ تو غوغاست کجایی عباس 

سائلت آمده تا خرجیِ سالش گیرد 

نا امید از همه دنیاست کجایی عباس

کاش امروز سرم بر روی زانوی تو بود 

مادرت بی کس و تنهاست کجایی عباس 

 ***

من شنیدم که شده فرق تو هم مثل علی 

چشمم از داغ تو دریاست کجایی عباس 

من شنیدم روی تل زینب کبری گفته 

شمر بالا سر آقاست کجایی عباس 

واشده روی همه در سرِ این ها فکر ِ

غارت خیمه ی زن هاست کجایی عباس

شاعر: محمد حسين رحيميان



برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته

باغ من گل داشت روزی حیف حالا سوخته


وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند (1)

وای بر دل زندگی ام جمله یکجا سوخته


کاروانی که دلم را برد روزی با خودش

آمده از گرد و خاک راه اما سوخته


هرچه گشتم بین آن شاید بشناسم کسی

هرچه دیدم پیر بود شمع اسا سوخته


بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق

شانه ها از تازیانه خرد حتی سوخته


چشم ها از فرط سیلی سرخ و نابینا شده

چهره ها لبریز تاول زیر گرما سوخته


گیسوان زردند،گویا بین آتش مانده اند

تارِ موهایی گره خورده است گویا سوخته


تا که پرسیدم امیر کاروان حالا که هست

بینشان دیدم زنی اما سرا پا سوخته


گفتمش کو گیسوان زینبی ات گفت آه

شعله ای بر معجرم افتاد آنجا سوخته



گفتمش سالار زینب را نمی بینم چرا؟

گفت دیدم چهره اش بر ریگ صحرا سوخته


شعله بود کربلا و دود بود و خیمه ها

بین آتش دختری دیدم که تنها سوخته


شاعر: حسن لطفی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5
قسمت این بود که تو محرم حیدر باشی

به علی مونس وهم خانه وهمسرباشی

قسمت این بود که در زندگی مشترکت

به عزیزان دل فاطمه مادر باشی

آفرین برتو که هنگام ورودت گفتی

آمدی خادمه خانه کوثرباشی

قسمت این بود که در بین تمامی زنان

توفقط صاحب یک ماه وسه اخترباشی

قمرت یک نفره لشگر انصارخداست

پس عجب نیست که تو مادر لشگر باشی

خاک این خانه تو راقبله حاجات کند

متعجب نشو گرشافع محشرباشی

غم این خانه زیاد است زیاد است زیاد

سعی کن مرهم زخم دل دخترباشی

این یتیمان همه به واژه در حساس اند

نکند دربزنند وتو پس در باشی

چار تا بچه این خانه همه مادری اند

نکند تب بکنی گوشه بستر باشی

سعی کن بیشتر از زینب و کلثوم وحسن

فاطمه دور وبر این شه بی سرباشی

سعی کن ثانیه ای تشنه نماند این گل

یاراین سوخته دل تادم آخرباشی

شاعر: مهدي نظري


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

نفس نفس همهی کوچه ها پر از آه است

که با صدای بریده بریده می رفتی

چه هق هقی  که به دنباله اش تو دق کردی

رشید بودی و اما خمیده می رفتی


بشیر آمد و گفت از همان نگاهی که

شکسته بود به تیر سه پر ندیدی تو

در امتداد عمودی سیاه وناباور

کنار علقمه شق القمر ندیدی تو


شاعر : مسعود اکثیری



برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

اشک می ریزد که شاید عقده هایش وا شود

روضه می خواند دوباره مجلسی برپاشود

این همان بانوی والاییست که روزیش شده

مادر سلطان عشق و زینب کبری شود

تاکه مولا خواستگاری کرد از او با خویش گفت

شک ندارم بهترازاین شوهری پیداشود!

بارها شد نیمه شب ها رفت با زینب بقیع

خوش بحالش روزی اش شد زائر زهراشود

باادب بودن درِ این خانه بی پاسخ نماند

قسمت این فاطمه شد مادر سقاشود

بااباالفضلش دمادم صحبتش این بود که

اوبزرگش کرده تا که نوکر آقاشود

باهمان قدخمیده باهمان چشم ضعیف

هرکجا میخواست پیش پای زینب پاشود

لحظه ای کافیست تاچشمش بیافتد به رباب

اشک می ریزد به قدری که زمین دریاشود

حرف از شش ماهه و تیر وگلوی او نزن

قامتی دیگر ندارد تا که از غم تا شود

چارقبری که کشیده چارگوشش پرچم است

پس بگو شش گوشه ای راهم بکش زیباشود

کی توانی گفت قبر ماه را کوچک بکش

وای اگر که راز قد ماه او افشاشود

چشم او افتاده به فرزند عباسش ولی

فکراین راهم نمی کرده که بی باباشود

این پسرجای پدر گشته عصای دست او

وقت مغرب شد دگر از خاک باید پاشود

شاعر: مهدي نظري



برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

يا اُمّ بنين! حالِ گرفتار نديدي

دستانِ قلم ،اشك علمدار نديدي
 
بر پيكر بي دستِ علمدارِ رشيدت

آشفتگيِ سيد وسالار نديدي
 
مادر! بخدا بسكه وفا داشت ابالفضل

غوغاي مواساتِ سپهدار نديدي
 
گر آب نياورد ، مگو آبرويش رفت

خونبارشِ آن ديده و رخسار نديدي
 
يك لشگرِ قَدّار كه بنشست به زانو

پا تا سرِ او تير ، چنان خار نديدي
 
شق القمرِ كوفه كه در علقمه رخ داد

تكرار رُخِ حيدر كرار نديدي
 
آنقدر ادب داشت كه با سر به زمين خورد

سجّادة خون بر قدمِ يار نديدي
 
پَس داد هر آن درس كه در نزد تو آموخت

بالندگيِ مكتب ايثار نديدي
 
مادر كه شود اُمّ بنين ، هيچ غمي نيست

در عهد و وفاي پسرش ، هيچ كمي نيست


شاعر : محمود ژولیده


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

خوب است كه مادر دلِ نَر داشته باشد

دور و بَرِ خود چند پسر داشته باشد
 
خوب است كه مادر نرود جز به ره عشق

چون فاطمه احساس خطر داشته باشد
 
خوب است براي مددِ زادة حيدر

از نسل علي ساية سر داشته باشد
 
مي گفت به فرزندِ يَلَش مادر عباس:

بايست علمدار جگر داشته باشد
 
خوب است كه در لشگرِ خود زادة زهرا

بالاي سرِ خيمه قمر داشته باشد
 
وقتي خطري ماية تهديد امام است

اينجاست كه بايست سِپر داشته باشد
 
روزي كه امان نامة كفّار بيايد

دل بايد از اين فتنه خبر داشته باشد
 
حيف است كه خون با عَرَقِ شرم نريزي

تا اهلِ حرم ديدة تر داشته باشد
 
با فاطمه گويم كه منم دل نگرانت

جانِ پسرانم بفداي پسرانت

شاعر : محمود ژولیده


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

ادب و غیرت ابالفضلت
همه مدیون مادری تو بود
هرکسی لایقش که حیدر نیست
این علامت ز برتریِ تو بود
 
پسرانت همه مرید علی
این برایت همیشه یک فضل است
افتخار شما همین بس که
پسرت حضرت ابالفضل است
 
تا که دیدی بشیر را گفتی
ای بشیر از حسین من چه خبر
پسرانم همه فدای حسین
از ضیاء دو عین من چه خبر

تا شنیدی حسین را کشتند
ناله ات از زمین بالا رفت
جای زهرا براش ناله زدی
ناله ات تا به پیش زهرا رفت
 
بعد از آن روز گریه کارت شد
بهر دوریِ چار دلبندت
هرکسی از کنار تو رد شد
گریه کرد از فراق فرزندت
 
یادمانِ غروب عاشورا
روضه می خواندی از دل گودال
روضه می خواندی از غریبی و
روضه از سینه ای که شد پامال
 
تا که نیزه به او اصابت کرد
تیره گون آسمان عالم بود
نانجیبان مگر نمی دانید
این گلو بوسه گاه خاتم بود

شاعر : حبیب باقر زاده


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/23 - 07:49 | 1 2 3 4 5

در آن قبیله که یک عمر نوکری رسم است
به اسم اعظم تو کیمیاگری رسم است

غلام ایل و تبارت شدم ز کودکی ام
که در قبیله ی تو زره پروری رسم است

حرم نداری و وقتی نمی شود بپرم
شکسته بال شدن چون کبوتری رسم است

سلام دادن ما بر قد شکسته ی تو
در این حسینیه ها پای هر دری رسم است

شبیه گریه ی تو گریه های مادرها
زداغ کوچه فقط زیر روسری رسم است

ز چشم زخمی خود کار میکشی بانو
حسین و گریه بر او روز آخری رسم است

مرا ز کوچه به گودال نیزه ها بردی
گریز روضه زدن جای دیگری رسم است

شکست پهلوی مردی میان یک گودال
که سهم بردن از ارث مادری رسم است

محسن حنیفی


برچسب‌ها :
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1393/1/9 - 10:14 | 1 2 3 4 5

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

موضوعات

درباره ما

آمار وبلاگ

کد های کاربر